جرج جرداق: این مرغان را مرانید که نوحهگرند
ترجمه: جلالالدین فارسی
... شب، تیره بود و وهمآور. آسمان گرفته و ابر آلود. پارههای ابرسیاه به سان غولان زنجیر گسسته در هر سوی میدان آسمان با تبختر، گام برمیداشتند، جزتكههایی كه از شرار رعد میشكافت و میپراكند و سبكبال میپرید .
شب همه شب نیارمید، آخر میدید در گوشه و كنار كشور، دردمندانی هستند رنجور از بار ستمكشی و دلتنگ از زندگی مذلت بار، و بیارزشانی خودستای بزرگ نما، و زورمندانی جبار منش، و مردانی بزرگ؛ آواره از شهر و دیار، و زیردستانی به كام زبردستان، و دشمنانی در شرارت و بیدادْ هم دست، و بدكارانی درگناهْ هم عهد و هم دل، و طرفدارانی، كه پای از یاری حق به دامن میكشند و به خواری، وا میگذارند!
شب همه شب نیارمید. آخر میدید عدلْ پایمال است و خدمتْ، ضایع. سرنوشت مردم در گروِ خودرایی هوس بازان است و گوهرِحیات و حیثیتِ آدمیان به پای مفسدانی ریخته است كه دستاندر تبهكاری دارند. و بیدینی پنهانْ فراوان.
یك دم نیارمید و تا سپیدهدمان مژگان بر هم زد. آخر از وقتی دیده به دنیا گشوده بود پشتیبان و تكیهگاهِ عدالت بود و یار رنجدیدگان و برادر بیچارگان و صاعقهای مرگآفرین بر سر دیكتاتوران و بیدادگران، هم با زبان به باد حمله میگرفتشان و هم با شمشیرش ذوالفقار!
چه فردای غمانگیزی را علی با قلب و عقلش میدید: با سپری شدن امشب، دیگر بزرگمردی نخواهد بود كه راستی زیانبخش را بر دروغِ سودآور مزیت نهد. دیگر گیتی، زمامدارِ پدرْ مَنشی را نخواهد دید كه آلام حق از لذات باطل خوشتر دارد.
پس از این شب، قلب و عقلی یافت نخواهد شد كه اگر كوهها بلرزد و زمین بشكافد و فرو ریزد باز در دادگری خلق بكوشند و برای حق بجوشند!...
به محاسن مباركش چنگ آویخت و هایهای گریست و گریست. شب هم آرام گریست و با فرو ریختن اشكهایش، چشمانش به درخشیدن آمد.
علیبن ابیطالب دیده به ستارگان دوخت و به ابرها در شبی كه پردهی ظلمتش كاخهای پادشاهان و كلبههای فقیران و توطئهی دغلكاران و شوریده حالی پاكْدلان، همسان فرو پوشیده بود و در دل به دنیا نگریست و گفتش: «آی دنیا! آی دنیا! برو دیگری را بفریب» و دنیا روی از او برتافت!
شب پاس به پاس میخزید و ظلمت به ظلمت میآمیخت. علیبن ابیطالب احساس كرد در گذرگاه عمر به سر منزل تنهایی رسیده است. آه! كه زمین چه منزل تنهایی است و خانهی بیكسی و دیار غربت!
سحرگاهان در حالی كه نسیم بر بركههایی چون چشمی كه با نگاهی به اشك آید میوزید، علیبن ابیطالب با گامهای آهسته و سنگین روان شد. گویی گامهای شمرده و سنگینش در آن دقایق غمگستر چیزی به گوش زمین زمزمه میكرد و گویا پرندگان را چنین زمزمهی دلخراشی به گوش میرسید كه هنوز پا به درون مسجد ننهاده، مرغابیان، خروشان و فریاد كنان و نوحهگر پیش دویدند و باد، آهنگ حزنآلودش را در آن سحر سرد به بانگشان آمیخت!
مردم دسته دسته از گوشه و كنار مسجد پیش آمدند، همه ساكت و ناشاد، رفتند كه مرغابیان را از برابر كوه حكمتِ روان برانند، دیدند مرغابیان نه میروند و نه از خروش نوحهگرانه باز میایستند، ونه باد از وزش باز میماند. آیا آن پرندگان هم مثل باد احساس كرده بوند كه مصیبتی در انتظار امام بزرگ است كه به مصیبتهایش از دست مردم پایان خواهد داد؟
در دل امام دراین وقت شكوفهی شوقی به شنیدن نوحه گری مرغابیان بشكفت. رو به مردم كرد و با صدایی كه از ژرفنای فاجعه برمیخاست گفت:
«مرانید كه نوحهگرند!»
چرا نوحه نكنند و چرا مردم برانندشان؟ چرا فرزند ابیطالب با دیده و دل به آنها ننگرد و به این صبح دم باز ننگرد؟ پیش از این هزار و یك صبحدم دیده كه هیچ یك چنین نبوده و نه آنچه را اینك احساس میكند در آن احساس كرده است! مگر این بزرگمرد حق نداردسوگواریش را از زبان مرغان نوحهگر و بادِ پرطنین بشنود؟ آیا حق ندارد با خورشید و شبی كه دیگر نخواهدش دید وداع گوید؟
آیا حق او نیست كه آخرین نگاهش را بر دشت و دمنی بفكند كه در آن فقیر زیسته تا مردم را به نوا و توانگری رساند و داستانها از جنگاوری و دلاوریش به یاد دارد و حكایتها از مصایب و آلامش، كه همه را در شبهای دراز با اشك چشمانش بر خوانده است؟
آن فرزانهی غریب آرام بر در مسجد ایستاد و دمی به مرغابیان نوحهگر نگریست و به مردمی كه دور ایستاده و خاموش بودند، و تكرار كرد:
ـ مرانید كه نوحهگرند!
به مسجد درآمد و به آستان پروردگار جهانیان سجده برد. دیده از دیدار مردم فرو بست.
روزگار، فرمان جفا جویانهاش را رقم زد. ابنملجم با شمشیر زهرآلوده در رسید و ضربهای زد كه خود آن پلید معتقد بود اگر بر شهری زند همه را به خون گیرد.
لعنت خدا بر ابنملجم باد و نفرین و نفرینِ گِرانِ هر كه دیده به دنیا گشود. و هر كه بمرد. و هر چه از عدم پدیدار گشت، نفرینی كه چشمه ساران بخشكاند و سبزهزاران بسوزاند و شرر عدم بر زمین پراكند و همی شرار افشان باشد! لهیبِ چركین و دمِ گدازان دوزخ بر نهادش. هزار اهریمن او را به رو در ژرفی دوزخ اندازد، در همان تفِ سوزان و كام زبانه خیزی كه شرارش بغرّد و بخروشد و به هر چه برسد دردانگیزد!
گردبادها برخاست، پر تلاطم و زمین لرزهها در گرفت، تكان آور، همه پرخروش و پر نهیب كه هر چه مییافت میربود و میكوفت. خاك از هر سو به هوا جست و غبار گشت و گردان و توفنده بر آشفت و به هم ریخت و چنان شد كه گویی آسمان، صاعقهها بر سر زمین افكند.
ابرِ سیاه، روی روز، به قیر اندود و پرده بر چهرِ خورشید بست تامهر از زمین برگرفت و هیچ نتابید.
منظرهای پدیدار شد هولناك و تشویشانگیز.
ناله بود كه از دل برمیخاست و فریاد و فغان كه از دهان برمیآمد، و ابرهای سیاه بر آسمان كه از شورش رعد میدرید. اندوهی جهانگیر بر آن دیار سایه انداخت و همه چیز را به تیرگی فرود برد.
مرغكان به لانه خزیدند و نوكهاشان به زیر بال حسرت، خموشی گُزیدند.
درختانِ ستبرِ بوستانهای ساحلِ دجله و فرات، این شور به دل گرفتهاند كه از ریشه برآیند و با وزشی چون توفان و پرشی چون بال مرغان بشتابند و برگهای سرخ فامشان به پای شهید راه خدا ریزند!
هرچه در طبیعت هست از سر انتقام به خشم آمد و بر شورید جز سیمای علی بن ابیطالب كه همچنان گشاده بود و خندان. نه دم از انتقام میزد و نه به درگیری مسلحانه اشارت مینمود.
مأموران بر درِ خانهاش به پای ایستاده بودند، همه بیتاب و دلْسوخته و گریان. از خدا برای پیشوای مؤمنان رحمت میخواستند و شفای سریع تا با بهبودش دردِ دردمندان درمان پذیرد. ابنملجم را دست بسته آورده بودند، همین كه به حضورش بردند دستور داد: «خوراكی گرم دهیدش و بستری نرم!»
اما گشاده رویی او مفهوم فاجعه را رساتر از غرش آشوبگرانهی خودِ باد و درهم ریزی اشیا و لرزشِ زمین، بیان مینمود...
«اثیربن عمرو بن هانی» حاذقترین پزشك و جراح كوفه را به بالین امام آوردند. همین كه شكافتگی پیشانی را معاینه كرد، آهی سرد از سینه برآورد و با صدایی حزین كه به ناله بیشتر شبیه بود گفت: «وصیت خود را بكن ای پیشوای مؤمنان! چون ضربهی این پلید پلیدزاده به مغز سرت اصابت كرده».
نه دلتنگ شد امام ونه مردد و نگران، بلكه با كمال متانت و تسلیم، خویشتن به تقدیر الهی سپرد و بعد دو فرزندش حسن و حسین را فرا خواند و وصیتش را تقریر فرمود و به آنان تأكید كرد كه به خاطر قتلش فتنه بر نینگیزند و نه خون كسی بریزند. دربارهی قاتلش نیز سفارش كرد كه «اگر از جرمش درگذرید به تقوا نزدیكتر خواهد بود»! و این پارهای از آن است: «خدای را، خدای را دربارهی همسایگانتان به یاد آرید! خدای را، خدای را دربارهی فقیران و مسكینان به یاد آرید و در وسایل زندگیتان شركت دهیدشان!
با مردم همانطور كه خدا فرموده به نیكویی گویید، و امر به معروف و نهی از منكر فرو مگذارید.
به فروتنی همت گمارید و به بذل مساعی و احسان دو جانبه، از بریدن پیوند دوستی و از تفرقه و كناره جویی و روی بر تافتن، بگریزید».
لحظهای بعد، رو به مردم كرد، به همهی مردم و گفت: «دیروز همدم شما بودم، امروز مایهی عبرت شما هستم، و فردا دور از شما. خدا مرا و شما را بیامرزد»! تا در برابر مردم و در برابر پروردگار جهانیان فروتنی نموده باشد، نخست برای خویشتن آمرزش طلبید و بعد برای مردم!
* * *
ضربت در سپیده دم جمعه وارد آمده بود. امام دو روز درد كشید و دم نزد. به خدا متمسك بود و پیاپی سفارش میكرد كه با مردم خوشرفتاری كنند و بر شكسته دلان ترحم نمایند. تا شب یكشنبه بیست و یكم رمضان سال چهلم هجری از دنیا رفت.
فرزانهی غریبی زندگی را بدرود گفت كه دوست و دشمن یكسان آزردندش.
بزرگمردی غریب كه شهید زیست و پدر شهیدان از دنیا رفت. شهید پایمردی شد و دعوت به نیكی.
شهید فرزانگی شد و قهرمانی. شخصیتی كه هرگز بند نمیپذیرفت و گرد ذلت بر تن نمیخواست و هماره به بلندی و والایی میگرایید و پیكارگرانه گام در طریق ارتقاء حیثیت آدمی میزد و در این نبرد، سازشناپذیر و بیامان بود.
آن ابرمرد از دنیا بیآن كه دولتی بپا كند برفت تا پس از قرنها دولتها به نام خوشْ شگون و پر افتخارش به پا سازند و نام مباركش مایهی آشتی و صلح و صفا گردانند و تبهكاران را كه در گور خاك شدهاند و پوسیده، به دادگاه عدلِ تاریخ بنشانند و دادش بستانند.
و... نماز عشق ناتمام ماند
احمد امامی
تیرهی غمآلود شب، در آفاق دوردست كوفه پردههایی از عزا كشیده است. سرخی دردبار شفق، خبر از قتل خورشید میدهد، روشنی دامن برمیچیند و سیاهی هجوم برمیآورد.
آن جا، در كوچه پس كوچههای شهر، غریبِ كوفه گامها از پس هم، برمینهد و به سوی خانهی دختر، پیش میرود. سیمایش چنان پیچیده در اندوههاست كه گویی رنج دردمندترین انسانها را تجربه كرده است، گویی تمام ابرهای غم و غصه برسرزمین وجود او باریده است.
آرام آرام، به خانهی امكلثوم نزدیك میشود. خوشا به سعادت امكلثوم! چه گرامی میهمانی را میزبان است امشب!
دیدهی امكلثوم به سیمای پدر روشن میگردد؛ او طبق غذا میگستراند اما... پدر را غرق دریای شیدایی و سوز و گداز، در ملاقات با خدا و ناز و نیاز با او مییابد. او قامت صدق در محضر رب العالمین برافراشته و نمازِ شهادت میخواند. نالههای سوزانش از عمیقترین زوایای جانش برمیآید و تابلندای ابدیت شرر میزند، ترنم حزین او از غمناكترین رشحههای دلش برمیخیزد و تا سختترین صفحات دل، نفوذ میكند.
علی را چشم بر سفره میفتد، سرشك از دیدههایش میتراود و گونهی خستهاش گرم میشود. میگرید و میگرید... به راستی خلیفهی مسلمین به چه این گونه زارْ مینالد؟! آیا شكسته دلی طفلكان گرسنهی لباس پوسیده او را یاد آمده است؟! یا اشك شرم مادران فقیر، بر كنار سفرههای تهی او را به گریه نشانده است؟! آیا بیچارگی و ناداری و خونابههای دختركانِ یتیم كوفه او را اشك ریزان كرده است؟! یا به تنهایی و بیكسی یتیمان مینالد؟!
ندای مهر برمیآورد: ای نیك دختر مهربان من! آیا به عمر دیدهای كه پدر با دو چشم بر دنیا بنگرد؟!
یا تاكنون كی دو دست بر آن آویخته است؟! یا مگر از كام پدرت دو نان خورش فرورفته است؟!
لقمههایی بر دهان نهاده دیگر باره بر محراب وفا به نماز میایستد و بار دیگر سراسر وجودش را به عالم غیب پیوند میدهد و در اعماق بحر فنا فرو میرود.
خدایا! این چه شبی است كه اینسان بر مولا میگذرد؟! چرا او را چشم خوابیدن نیست؟ چرا او را دل قرار گرفتن نیست؟ چرا اشك، مجالش نمیدهد؟ او در انتظار چه حادثهای است؟
* * *
بر بیكرانهی آسمانها چشم میدوزد، نگاهش كران تا كران را میدرد، نوشتهی قضای خود را از طالع شب میجوید، نجوا میكند: به خدا قسم نه من دروغ میگویم و نه آن كه به من خبر داده دروغگو بود، این همان شبی است كه مرا وعدهی دیدار دادهاند.
سحر نزدیك میشود و ندای الصلاة الصلاة بر میآید... آهنگ رفتن میكند، ندای واویلا و واغوثاه از زمین و زمان برمیخیزد، عالم امكان از رفتن او در تب و تاب میشود؛ در خانه، نالهای از جان برمیآورد و دست التماس بر ردایش میآویزد، مرغابیها آشفته پر میزنند و بر دامانش چنگ مییازند، تمام عالم، زبان تمنا و خواهش میگشایند و پیش پای علی به التماس مینشینند تا مگر او را از رفتن باز دارند.
مرغابیان را رها سازید كه آنان اكنون در تمنای من مینالند و در پیشان نوحهگران در سوگم خواهند گریست!
گریه و خواهش امكلثوم هم جان مشتاق و دل شیدای پدر را از عزم رفتن باز نمیدارد. زیر لب مینالد: ای امكلثوم! بگذار به طرف مرادم بروم! بگذار به سوی سرنوشت، ره بسپارم! از این قفس، رخت برون كشم و دیگر این نامردیها و نامردمیها را نبینم. امشب حكم قضا صادر شده است، به خدا قسم امشب همان شبی است كه نوید داده شدهام! از قضای الهی گریز نیست.
مربند خود محكم میبندد و زمزمه میكند:
اُشْدُدْ حَیا زَیمَكَ لِلْمَوْتِ
فَإنَّ الْمَوْتَ لاقیكا
وَ لا تَجْزَعْ مِنَ الْمَوْتِ
اِذا حَلَّ بِوادیكا
2
«میانِ خود برای هم آغوشی با مرگ محكم كن كه بر درِ تو ایستاده است! ای جان! از مرگ ننال آن گاه كه به سرایت درآید!»
* * *
در تاریكی كوچه قدم برمیدارد و پیش میرود، در و دیوار و شهر و دیار و زمین و آسمان همه یك صدا، نوحه گری میكنند، شیون و زاری، عالم ملكوت را پر كرده است.
دریغ از این رفتن! او میرود و زمین شرمسار از این كه دیگر علی را بر خود نخواهد یافت؛ هر ذره از خاك كه فیض قدمهایش را مییابد، سوزمندانه با آنها سرود جدایی میخواند و در حزنی عمیق فرو میرود.
به مسجد پا مینهد و بر محراب عشق میایستد و نغمهی وصل، سر میدهد. علی میگرید و محراب میسوزد و مسجد مینالد...
دیر زمانی در تاریكی، به نماز میایستد و در سكوت اسرارآمیز خویش غرق میشود. سپس به بام مسجد برمیآید و نگاهش، تمام پست و بلند كوفه را میكاود، صدایش بلند میشود: ای خون آلوده ابرهای زخمی كه با زجر، اندام خود را از چاهسارِ مشرق بیرون میآورید! ای سپیدهی صبح گاهی كه پنجه در سیاهی شب افكندهای و او را با قدرت به كنار میزنی! ای فجرِ خونین و رخشان!
كدام روز زودتر از من دیده گشودید و در كدام سپیده دم از چاهسارِ مشرق بیرون آمدید كه من خفته بودم؟!
آن گاه صدایش چادر سكوت را از سراسر كوفه در هم میدرد و بانگِ طنین دارش تمام شهر را میلرزاند:
اللّه اكبر...
«آن جا میانِ مسجدِ آن شهر بیخروش
چون روزهای پیش
در نیم رنگِ روشنی سیم گون فجر
بانگی بلند شد
بانگ اذان صبح
محراب پاك مسجد كوفه، به صد فسوس
آغوش بر گشود
وان جاودانه مرد
آن راز ناشناختهی عالم وجود
فارغ ز خویش و غرق به نوشینی سجود...»
3* * *
لحظهها به تلخی سپری میشود گویی چشم زمان از دیدن فرجام این سپیده دم غمناك، دریغ دارد. در گوشهی مسجد، میان خفتگان، مردكی فرومایه خزیده است؛ او بازماندهای از قبیلهی جهالت و خیانت است كه هنوز از تاولهای نهروان زخمی است؛ تاریكای وجودش را عشقی پست پر كرده و او را دیوانهی خود ساخته است، تا صبح درذهن ناپاكش در اندیشهی «اشقی الناس» بود اما، سیلابِ شقاوتش این خیالات را چون خسی به طوفان فنا داده بو?
کلمات کلیدی: تاریخی ولایت (امام علی) رمضان